داشتم توی ایمیلهایی که معمولا خودم برای خودم بعنوان یه فلش همیشه همراه میفرستم دنبال یه فایل میگشتم که یهو چشمم خورد به این متن، نمیدونم چهار سال پیش که اینو برای خودم فرستادم چی فکر میکردم ولی دیدن الانش واقعا کاری که باید میکرد رو کرد.

 

آخرین بار سه‌شنبه تماس گرفت ساعت چهار و نیم عصر شانزده اسفند.
چند بار گفت: خیلی دلم برات تنگ شده، گفت: می‌خواهم ببینمتان. اگر شد که بیست و چهار ساعته می‌آیم می‌بینمتان و برمی‌گردم. اگر نشد یکی را می‌فرستم بیاید دنبالتان. می‌آیید اهواز اگر بفرستم؟ سختت نیست با دو تا بچه. و من با خوشحالی گفتم: «با تمام سختی‌هایش به دیدن تو می‌ارزد.» یک هفته گذشت اما نه ابراهیم تماس گرفت و نه آمد.

ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام کرد، فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) شهید شد. من داخل مینی‌بوس بودم. آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم. جلو مسافرهایی که نمی‌دانستند چی شده.

سرم سنگین شده بود از جیغ‌هایی که می‌زدم. دلم می‌خواست ببینمش. کشو را آرام‌آرام باز کردند. اما آن ابراهیم همیشگی نبود چشم‌های همیشه قشنگش نبود. خنده‌اش نبود. اصلا! سری نبود. همیشه شوخی می‌کردم می‌گفتم: «اگر بدون ما بروی گوش‌هایت را می‌برم می‌‌گذارم کف دستت. گفتم: تو مریضی ماها را نمی‌توانستی ببینی. ابراهیم چطور دلت آمد بیاییم این جا چشم‌هایت را نبینم. خنده‌هایت را نبینم. سر و صورت همیشه خاکیت را نبینم. حرف‌هایت را نشنوم. »

روزهای آخر یکبار به من گفت: «دلم خیلی برایت تنگ می‌شود ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم»، و با این کلامش آتش به جانم زد.

ژیلا بدیهیان/همسر شهید محمدابراهیم همت

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دنیای نرم افزار و تکنولوژی قالب های فارسی وردپرس 37 نهج البلاغه من فروشگاه اینترنتی ایران پرفیومز مشاور املاک AGB راين جهاني از زيبايي - هزارمظهراستقامت شباهنگ فروشگاه اینترنتی سیسمونی نوزاد